چون بسی ابلیس آدم روی هست ، پس به هر دستی نشاید داد دست ...

نود درصد خانوم های جوان و متاهل دانشگاه بوی فرند دارند...devil

از یکی پرسیدم شوما شوعر داری چرا دوست پسر داری، هااا؟؟ حق ما رو خوردی !! دو تا دوتا !!... گفت شوهرم رو دوست ندارم مامان اینا گفتن ازدواج کن خوبِ ... surprise

به یکی دیگه می گم شوما نامزد داری چرا دوست پسر داری؟؟ می گه : نامزدم سربازیِ laughing (تا به حال اینقدر قانع  نشده بودم)

جالب تر اینجاست که همیشه اینجور آدم های بی مسئولیت و بی قید و بند رو آدم هایی تصور می کردم که در رفتار و لباس پوشیدن هم قید و بندی ندارند و به قولی بد لباس و بدحجاب هستند در صورتی که تمامی موارد مشاهده شده کاملا برعکس بود و گاهی حس می کنم بعضی از بانوان محجبه از حجاب و پوششون سوء استفاده می کنند برای آدم های ساده لوحی که حجاب رو ملاک پاکی و سلامت می دونند...


+ نتیجه اخلاقی :در صورت نداشتن وجدان فقط عشقِ که می تونه آدم رو متعهد کنه...


+ کوئزشن : نظر به اینکه بنده بیست و اندی سال سن دارم و یک کارشناسی تقریبا بدرد نخور (زمین شناسی) دارم به نظر شوما برم از بهمن دوباره کارشناسی حسابداری بخونم ؟؟ با ذکر دلیل (19.5نمره)

با توجه به سن و سالم و اینکه خیلی زور بزنم و دروس عمومی معادل بشه و سه ساله تموم کنم و به عبارتی بشم 28 ساله اونوقت امیدی به استخدام هست ؟؟؟ (0.5 نمره)


وصال دوست گرت دست می‌دهد یک دم ... برو که هر چه مراد است در جهان داری

زندگی گاهی اوقات یک دوست را کم دارد... یک دوست که کتاب زیاد خوانده باشد... که قران را تماما حفظ باشد.... که فلسفه را دریده باشد ...یک دوست که هیچ شبیه خودت نباشد...که بفهمی زندگی جیزی ورای خودت، دوست هایت، لباس هایت و همه دنیای تکه پاره ی فانتزیِ کذاییِ خوش آب و رنگیست که به اسم رفاه به اسم زندگی برای خودت دست و پا کرده ای...

زندگی گاهی یک دوست را کم دارد که آنارشیسم بخواندت و تو گیج شوی وسط کلمه هایش،وسط جملات سنگینش و تازه بفهمی چقدر عقب مانده بودی و چقدر خنگ و باز هم علم ورای دانسته های اندکیست که به آن دل خوش کرده بودی...

زندگی گاهی یک دوست را کم دارد که حرف های بزرگ بزند حرف هایی که هیچ وقت از زبان پریساها ، نگارها، امیرها و خیلی های دیگر نشنیده ای...

حتی زندگی گاهی یک دوست را کم دارد... که دروغ بگوید... که دله باشد ...که بفهمی زندگی ورای صداقت و سادگی خودت است..

زندگی یک دوست را کم دارد... یک دوست فارغ از جنسیت...فارغ از رابطه ای متعفنی که آدم های وحشیِ دریده ی تشنه برای دست درازی به هم پیش گرفته اند که حرمت نمی دانند که واژه دوستی را به گند کشیده اند...

زندگی فقط یک دوست را کم دارد یک دوست همینقدر خیالی


+  خیالی فقط و فقط پیوست شود به پاراگراف آخر که پاراگراف چهارم و امثالهم خیالی که نیست هیچ به وفور هم یافت می شود...

 

آرزو داشتید تا آخر امروز چه اتفاقی بیافته؟؟ (اینجا)

یکی از آرزوهای منم لا به لای همینا بود.


مرگ است دوست داشتن . . .

خواستم ننویسم که بعد از ملاقات دلم را جا گذاشته ام...

خواستم مثل همیشه بخندم و وانمود کنم به هیچ جایم نیست اگر نشد...اگر نیست...

خواستم نفهمید خیلی وقت است پسند نمی شوم، نخ نما شده ام....

خواستم مثل همیشه به رسم این غرور لعنتی نگذارم کسی بویی از شب گریه هایم ببرد، خودخوری کنم و پت وپهن لبخند بزنم حتی به قیمت اضافه شدن یک تار سفید دیگر به موها...

خواستم خودم را با قسمت نبود و صلاح نبودها راضی کنم...

خواستم خودم را گول بزنم که هرچه تنهاترم خوشحال ترم...

نشد...


خیلی قبل تر بود که پریسا ازم خواسته بود با نامبرده (برادر همسر آینده ش) دوست بشم و منم که از آخرین کیس موجود یه بطری کافور سرکشیده بودم  ابراز بی تمایلی می کردم  تا اینکه بعد از اصرار مکرر پریسا به درخواستش لبیک گفتم و دیشب  به برنامه ملاقات با نامبرده اوکی دادم ... اول اینکه سعی کردم به فال نیک بگیرم که شاید یک اپسیلون درصد خدا به پرونده آه و ناله های شبانه بنده رسیدگی کرده و یکی از این 7 میلیارد نفررو به عنوان نیمده گمشده برگزیده و امروز طی مراسمی می خواد اهدا کنه و از طرفی از اصرار پریسا خسته شده بودم و به شدت دلم می خواست قائله رو ختم به خیر کنم به این امید که یکی از طرفین از اون یکی خوشش نیاد... اما بر خلاف تصورم نامبرده در اوج احمقیت هایی که داشت باوقار به نظر می آمد و همچنان بر خلاف تصورم بسیار شیک پوش و خوشتیپ بود و درست همون چیزی بود که من از همسر آینده ام تصور می کردم و از نامبرده نه mahsae-ali...و باز هم برخلاف تصوری که از دو برادر داشتم و فکر اینکه چقدر باید خشک و عبوس و قد باشند فوق العاده فان بودند و چقدر خندیدیم و بیشتر از شروع رابطه عاشقانه با نامبرده به شروع رابطه دوستانه با دو برادر و ادامه این برنامه ها فکر می کردم ...و بعد از یک ساعتی گپ و گفت و شیطنت ها و خنده های فراوان  نهایت داستان این شد که هرکسی رفت خونه و هیچ خبری از اون یکی نشد mahsae-ali ...

صبح قبل از اینکه از خونه بیام بیرون خانومی تماس گرفتند و با مادر محترمه خانواده کار داشتند و کاشف به عمل اومد که خاستگار بودند و ظهر نهار -قبل از ملاقات نامبرده- با پریسا بودم که مامان زنگ زد که میم بدو که مورد اکازیون هست و خدا به ما رو کرده و زده پسِ سرِ اونا و چه نشستی که نذر و نیازها براورده شده و همین روزهاست که از ترشیدگی دربیای و اهل خونه از شرت راحت بشن و با آب و تاب مشخصات شاه دوماد رو میداد و آب از لب و لوچه ش آویزون بود.. حالا مغزم ارور میداد که دقیقا به کی فکر کنم ،به مورد اکازیون مامان که معلوم نیست چی هست و کی هست یا نامبرده که شاید کمی دورادور ازش شناخت دارم و به ایده آلم خیلی نزدیک هست اما فعلا و شاید هیچ وقت ازدواج یا وصالی درکار نباشه....و بعد از ملاقات خود به خود نامبرده از لیست خط خورد و فقط یک گزینه روی میز موند laughing

امروز یهو به دلم اومد که کاش می شد نامبرده رو داشت و خدایا چرا نشد ؟؟؟ و ته دلم یه جاهایی گرفته بود و حس و حال غصه داشتم که یادم اومد قبل از برگزاری مراسم و ملاقات از خدا خواسته بودم هرچی صلاح و خیرِ همون بشه ...


گاه گداری احساس می کنم ما آدم ها باگ داریم و باید یه ورژن جدید و کامل تر از ما ساخته بشه و خدا آستین بالا بزنه بکوبه و دوباره از نو بسازه ....

اول از همه این دوران بلوغ بی همه چیز رو یه تغییراتی بده که مثلا تو احساسات آدم تاثیر نداشته باشه که هرچی می کشیم از این اختلالات هورمونی بلوغ هست و اشتباهات نوجوانی...

دوم یه تجدید نظر رو وضع رویش مو در خانوم ها بکنه به خصوص در صورت و شکم و پشت و دست و پا. مثلا هورمون های مردانه موجود در بدن زن ها رو طوری تعبیه کنه که به موهای بدن خیلی تاثیر نذاره یا اصلا نذاره ...(خداست مثلاهاااااا)

سوم رفتار خانوم ها رو طوری تعبییه کنه که بلاخره یه روزی ، یه سنی بفهمن چی می خوان....

چهارم حالا که این همه زحمت کشیده و به این دقت و ظرافت خانوم ها رو آفریده یه خورده دیگه وقت میذاشت هورمون ها (همش شد هورمون که!!) رو جوری تعبییه می کرد خانوم ها نزدیک عادت ماهیانه اینقدر عصبی و افسرده نشن... (حیف این همه زحمت نیست ؟!!)

پنجم اغایون رو کمی، فقط کمی قدردان تر کنه .مثلا یه قسمت بدن یه جایی بزاره که هر موقع لطف و محبت می بینند یه آنزیمی ، هورمونی ،کوفت و زهرماری ترشح بشه تو خونشون و یه عکس العمل درخور و سریع نشون بدن، مثل آ.ل.ت ت.ن.ا.س.ل.ی شون که با دیدن کوچک ترین جریانی از خود بی خود می شه...

ششم یه فکری به حال چشم های آغایون بکنه که مثلا اگر کسی بیش از حد مجاز چشم چرونی کرد کور بشه...(اشد مجازات)

هفتم یه چیزی مثل کنتر بزاره رو آغایون که کارکردشون راحت مشخص بشه و اون دسته از آغایونی که مدام همسر یا دوست دختر عوض می کنند و از خودشون زیاد کار می کشن رو یه جایی زودتر از حالت معمول بازنشست کنه رسوا و بی فن بشن...

بعد همه این ها هم یه قانون آفرینش بزارِ که مادر و پدرها تا 80 سالگی زنده بودنشون حتمی باشه و بعد از اون هر زمان که قسمت باشه...


در ادامه توجه شما رو به ژل گل گلیِ اینجانب جلب می کنم mahsae-ali


ادامه نوشته

+ استاد قران در سفر آخری که به جهنم داشت تعریف می کرد که هر از گاهی دری از بهشت به جهنمیان باز می شه و اهل جهنم می دوند سمتش تا می رسن در بسته می شه و بهشتیان هار هار می خندن خنده و دوباره در باز می شه و از اهل جهنم بدو بدو، از بهشتیان هار هار هار ...و اینکار چندین بار تکرار می شه
خواستم بگم حواستون باشه خبری نیست گاف ندین بخندن بهتون
خنده

این است عذاب جهنمیان و فان اهل بهشت....آیا ایمان نمی آورید؟؟؟؟ باشد که رستگار شوید.استرس


+ به بعضی ها هم باید گفت به جای دست دراز کردن به آسمون و دعا که بچه ات به راه راست هدایت بشه و صالح باشه تربیتش کن...


+ داشتم با آقاهه صوبت می کردم، تموم شد دختر خاله 5 ساله ام پرسید کی بود؟؟؟ گفتم: دوستم بود!! گفت: نخیر دوستت نبود !! گفتم : واااا!! پس کی بود؟؟ گفت: خیلی خب بابا خیلی خب دوستت بود...

به جون خودم من 5 سالم بود فکر می کردم گربه پستونکم رو برده.... حالا اینا رووخنثی


ژانر 2

این پسرای که نصف عمرشون تو پارتی و مستی و وسط زیداس و به خر ماده هم رحم نمی کنند و محرم که شروع می شه دکمه های همیشه بازشون رو تا خرخره میبندن و رو ماشینشون یزید رو آباد می کنند و شب ها برنامه شون با مهوش و پریوش رو کنسل می کنند و تا صبح سر دیگه نذری خودشون رو هلاک می کنند...

این دخترهایی که تا شب قبل محرم با ایشالا و ماشالا و مبارک تا صبح برنامه داشتن و دنبال اسپورتج ممد با پراید پرواز می کردن، همیشه پیرسینگ نافشون و رنگ لباس زیرشون قابل رویت بوده و حالا چادر می کشن به سرشون و شمع روشن می کندد و نذری میدن، پول پارتی ها رو کنسل می کنند و حضرت عباس پارتی ها رو مزین می کنند و ایشالا و ماشالا و مبارک روهم برادر خطاب می کنند...

آخر محرم هم در حالی که احساس می کنند رفرش شدن و گناهانشون پاک شده دوباره شروع می کنند روزاز نو ، روزی از نو

وقتی هم شاکی می شی که نه به اون کارا و نه به این جان فداییات یک جمله ثقیل فلسفی تحویلت میدن با این مضمون "که هرچیزی جای خودش" ... عینا مثل اینه که بگن قتل و غارت وجنایت و تجاوزمون جای خودش انسانیت و دین و ایمان هم جای خودش :|

این مانی چیست که عالم همه دیوانه اوست :دی

یاسی 23 ساله ،قد متوسط، رنگ پوست سبزه،موهای مشکی ، بینی کوچک و چشمان تیره ساکن مشهد عاشق مردی شده 44 ساله از تهران که فوق العاده پولدار است و من ندیده یقین دارم که هرچه یاسی از پول و دارایی این مرد بگوید کم است... و یک دوست دختر فابریک با همین رنج سنی به اسم مریم هم دارد که خنده دار است و تعجب آورحتی و کمی مشمئز کننده اگر بگویم که یاسمن از وجود این دختر آگاهی دارد و ریَکشن قابل توجه که خاصِ همه ی دختران است بروز نمی دهد و تصمیم دارد خیلی روشنفکرانه و با احتیاط که مریم جان متوجه نشود رابطه اش را ادامه دهد و بشود هووی مریم....

می گویم دختر خوب با پدرت دوست شدی؟؟ می خندد و اعتراف می کند که ددی صدایش می کند... لا به لای تعریف از لندکروز و خانه 14 میلیاردی آقا می گوید که عاشقش شده ... می گویید تا به حال 35 میلیون این آقا برای دوست دخترش مریم خانم خرج کرده... می گوییم یاسی تو همیشه اقتصادی فکر می کنی...دور بر میدارد مغلطه می کند که فکر کردی من به خاطر پول با ددی دوست شدم؟؟؟ فکر کردی من اینقدر حقیرم؟؟ من ددی را برای خودش دوست دارم...برای اینکه مثل این پسر بچه ها (منظورش همان 27.8 ساله است) بی معرفت و دله نیست...یک جمله بد هم می گوید که ددی نیست!!!...ددی من را برای خودم می خواهد... برای جوانی ام.... ددی گفته تو فقط مالِ من باش من همه چیز به پایت می ریزم... گفته وقتی با منی احساس جوانی می کنم و همین بس است...

بعدتر درد و دل کرد که ددی دعوا کرده ،بهانه گرفته که هشت شب باید خانه باشی...سرکار نمی روی... هرجا رفتی اجازه می گیری...خواستم بگویم عجیب است که ددی خودش می تواند با تو، مریم و شاید چندنفر دیگر همزمان باشد و توابدا این حق را نداری...نخواستم بنشینم روی آوار دلش روضه خواندن...

نخواستم مثل قبل منصرفش کنم که یاسین است به گوش خر و حتی نخواستم بگویم برای تو باز هم اموالش به اخلاق بدش تقدم دارد پس مدارا کن که مغلطه کند و حاشا ...

سکوت کردم

اما شما از تمام این ها نتیجه بگیرید:

پول می تواند آدم را عاشق کند.

پول می تواند طبیعت و ذات آدم را تغییر دهد...

پول کور می کند...

پول یک مرد پلاسیده ،چروکِ پیر کفتار را تبدیل به مرد رویاها می کند...

پول همبستر شدن های مشمئز کننده را شیرین می کند

پول....

به سلامت ...

از بی صدا رفتن ها بیزارم... از تدریجی رفتن ها هم حتی... رفتنی باید برود اما با صدا و بی معطلی... صدای رفتنش باید تا مدت ها توی گوش ت باشد... لا به لای سلول های مغزت تو سرت بپیچد... از تمام زوایا و خفایای حسی و جسمی رفتنش را بفهمی... که منتظر نمانی ... که حضورش را طلب نکنی... که بعدتر حتی اگر به گوشه های تاریک ذهنت حضور دوباره اش نقش بست به احتمال ها و حدس و گمان و هرچه زاییده ذهن آزرده ات هست لبخند نزنی... نبودنش/نیامدنش برایت محض باشد...

تدریجی رفتن قلبت را کرخ می کند... رفتنی که قرار است نباشد ،که برود ، نباید کش پیدا کند... باید در جا ریسمان دلبستگی ات را ببری...نباید به حضور فیزیکی اش دلخوش کرده...رفتنی خیلی وقت است که رفته است، درست از وقتی که به رفتن فکر کرد...حضورش دیگر بلا استفاده است... لاشه اش را باید فرستاد پی دلش... رفتنی را باید خودت روانه کنی ... باید کفش هایش را جفت کرد .... چمدانش را بست داد دستش...بدرقه اش کرد...بدون آب پشت سرش ،لَست کیس هم نمی خواهد حتی... تمامش کن تا تمام نشده ای..

 


+ دنبال مخاطب نگردید... ندارد...

+ریسی جان دکتر لپ تاپم رو توقیف کرده بود به دلیل سرخی بیش از حد چشم هام...هستم خدمتتون... حضورت مستدام ، لاو یو

+ ملالی نیست جز کابوس های شبانه...

+ حال دختر دایی خوبه ...

+پست قبل خیلی آزار دهنده اس به زودی پاک می شه...برای تایید نشدن کامنت ها پوزش


حذف شد

اندر احوالاتِ این چند روز...


  + گاهی وقت ها دلم می خواد لپ تاپ ریموت می داشت در حالی که نشستم رو تخت و درس می خونم یه دکمه می زدم باز می شد، دکمه بعدی پسوورد رو می زد، یه دکمه هم می داشت میزدم میرفت تو داکیومنت قسمت دانلودها و بعدش رو آهنگ نامجو،بعد با همون ریموت صداشو می کشیدم به سرم و با هم می خوندیم :

دورِ ایرانُ تو خط بکش خط بکش بابا خط بکش

تف و لعنت به این سرنوشت سرنوشت بابا خط بکش

بعد انگار که رفرش شدم دوباره کتاب رو باز می کردم و ادامه میدادم به خوندن" موارد شکست قرص های ضد بارداری"


+ فارق التحصیل رشته زمین شناسی کنکور ارشد حقوق شرکت کرده و یه حسی داره انگار که از اول مهر میره دانشکده علوم سیاسی  و مدام قند تو دلش آب می شه، یه جور خوشحالی کاذب ته دلشِ اونم در حالتی که حتی منابع این رشته رو نگرفته بود و دریغ از خطی که خونده باشه.....کاش بشه زودتر جواب کنکور بیاد مثل پتک بخوره تو سرِ احساساتِ این جوون ،له و لورده شه، راحت شه بچه از این همه قلیان و فوران احساسات الکی و کاذب و افراطی ... والا


+ گاهی دوست دارم شخصیت لباس باشه که بشه بسته به موقعیت کند و انداختش کنار... اون وقت راحت و آزاد از اون شخصیتی که داشتم به بعضی دوستان فحش بدم....مثلا بگم ایکسِ(بـــــــــیب)... ایگرگِ حیو.. دروغ گوو....زِد حرو(بیـــــــــب)....و بعد که همه حرف هام رو زدم لباسم رو بپوشم و دوباره بشم همون آدم با شخصیت ... اما خوب متاسفانه در حد یک فانتزی هست و مجبورم خیلی جاها سکوت کنم و حرص بخورم...


+ یارو اومده به انتظامات می گیه کلید رو بده چندتا گل از تو باغچه بچینم حیفِ پژمرده می شن...عینا حرفش مثل اینه که بگه تو اوج جوونی و طراوت بیا منو بکش حیفِ پیر بشم...


+ دعا کنید جواب سی تی اسکن و کلنوسکوپی مامان خوب باشه...


+ آخ که چقدر عزیزِ این شهرام شکوهی...چقدر صداش گیراست...کنسرت بزاره من برم بشینم با این آهنگشو صداش گوله گوله اشک بریزم و بیام...محرم اسرار


هذیان های مردادی....

هشت،نه ساله بودم یک دختر کوچولوی فوق العاده سفید و خپل که از شدت چاقی از چشم هایش فقط یک خط مانده با گیس های تا کمر پر از وز و فر که وقت شانه کردن و بافتن من گریه می کردم و مامان زمزمه کنان و غرغر کنان که الان تمام می شود و پدر هم که تاب اشک هایم را نداشت آب به موهایم میزد که این فر و وز پت شده را باز کند...یک روز که مثل همیشه همین برنامه بود موهایم را از دست مامان کشیدم بیرون و اشک آلود دویدم سمت اتاق،قیچی را برداشتم و چنان کج و معوج گیس های نازنین را بریدم و بردم گذاشتم کفِ دستِ مامان که بیا حالا شانه کن و بکش و دردم بیاور که مامان فقط مات و مبهوت نگاهم می کرد و تا مدت ها قهر بود و پدر دستپاچه تایید می کرد که" زود بلند می شود دوباره،من که گقتم کوتاه کن..."

و حالا بیست واندی ساله ام با گیس های تا زیر کمر رسیده و وزی که به زور نرم کننده مود خوابیده و مدام بالای سرم جمع است...مامانی که دیگر موهایم را نمی بافد بابایی که رنگ موهای دخترش را فراموش کرده و مدام اعتراض می کند چرا موهایم را رنگ زغال کرده ام و توضیح میدهم که دخترش بلوند نبوده از اول هم و هرچه بوده رنگ مو بوده... اما دلم تنگِ همه ی آن ظهرهای تابستانیست ،آن دختر کوچولوی سفید خپلِ تغس، آن موهای وز و پت با مامانی که ببافد، بابا آب بریزد ...این دفعه خوشحال تر اما...



 +دخترِ نصفه و نیمه در عکس موجود که اینجانب صورتش رو ناقص کردم یگانه عشق عالم هستیم شوشو هست که نام برده از اول عمر تا کنون از هیچ گونه نرم کننده و اتومو و سشوار استفاده نکرده و حتی گفته شده که سالی یک بار و با کراهت مبادرت به شانه کردن موها می نماید... ناگفته نماند این عزیز عکس های زیباتری از این پیچش دلبرانه موها داشته که بنده به احترام رعایت حریم خصوصی ار نشر آنها امتناع نمودم ...:دی




+آقا برنامه چیه ؟ چرا بانوان محترم و خیرِ گشت ارشاد بدون ون حاضر می شن در خیابان ها؟؟ آیا بعد از جریان گیس و گیس کشی معروف احساس محبوبیت می کنند؟؟؟ آیا این یک تله است؟؟ آیا شما فکر نکردید منِ نوعی زین پس چطور وجود شما رو احساس کنم و راه رو کج کنم؟؟؟ به علاوه به این سوی چراغ قسم که ما راضی نیستیم به خاطر ما تو این هوای گرم و دهن روزه یه لنگه پا زیر درخت معطل شوید...  بدترش هم اینکه قبل ترها از ون می ترسیدیم حالا از هرچی خانوم چادری که یک گوشه ایستاده :)))



خواجه شمس‌الدین محمد ، مصلح الدین ، حکیم ابوالقاسم و... آسوده بخوابید بانو هدایتی بیدار است...!!!


 اگر غمگینید... اگر دلتان گرفته... اگر از افسردگی رنج می برید... اگر یکنواختی زندگی شما را کلافه کرده... اگر به دنبال فان در زندگی هستید.. اگر چندیست لب هایتان رنگ خنده به خود ندیده.... اگر کسل و بی حوصله هستید... تورو خدا یه سر به پروفایل ف ی س ب وک بانو/استاد/شاعر برجسته و فرهیخته کشور /مایه مباهات ایرانیان مهناز هدایتی بزنید... باور بفرمایید به آنی در اوج افسردگی خودتان را کفِ اتاق در حال خر غلت زدن و ریسه رفتن پیدا می کنید؛ بس که این بانو شوخ طبع هستند و ملت هم پایه... منو بلاک کردن بانو ولی پیشنهاد می کنم شما حتما پست ها و کامنت ها رو دنبال کنید خالی از لطف نیست...

+ دقت داشته باشید به پروفایل شخصی بانو رجوع کنید نه فن پیج ایشان...

از لا به لای خاطراتِ ...


شده است که دلم هیچ گذشته ام را نخواهد... که حتی دلم نخواهد وبلاگ قدیمم را سری بزنم ...که نوشته هایش حکم یک مشت چرت و پرت را برایم داشته که کولی بازی ها و حماقت هایم را یاداوری میکند... بعدتر حتی پیش آمده که فکر کردم چقدر منفورند همه پست ها چقدر بوی گند التماس و حقارت می دهند... چقدر ضعیف بودم آن روزها....و خجالت بکشم از خودم، بخواهم گم و گورشان کنمو بعد از چند سال بروم سراغش ... یک راست بروم سراغ آدرس و عوضش کنم... نام نویسنده ی ساده ی احمقِ چرندیات را هم به سارا تغییر دهم... و فکر کنم که یک سارا باید باشد که جورِ این خواری را بکشد...

بعدتر ببینم چرت و پرت های منفورم مدام ف ی س ب و ک شِیر می شود ...ببینم چقدر لایک می خورد... چقدر دخترها با چرت و پرت هایم همذات پنداری می کنند... چقدر مثل من زیاد است... دلم بگیرد و یک شب دلم بخواهدشان...تمام شب گوگل را زیر و رو کنم دنبال آدرسش...تمام شب با خط چشم های ریخته و سوزش چشم هایم هیستوری مرورگرم را بالا و پایین کنم و نفهمم که صبح شده... کلافه شود.. دلم بلرزد... حسِ مادری را داشته باشم که بچه اش را گم کرده و آخرِ همه ی نا امیدی ها،کلافگی ها پیدایش کنم و دلم آرام بگیرد با خواندن همین چند خط حماقت نوشتِ کودکانه :

 

+سلامتی دختری که دورش پر پسر اسمی و پولداره ولی دلش گیر یه بی معرفته....

+
سلامتی دختری که خیلی کسا می خوان باهش باشن اما اون یه نفر رو می خواد....

+
سلامتی دختری که با نداریات ساخت و وقتی وضعت رو به راه شد ولش کردی....

+
سلامتی دختری که به عشق مردم حتی نگام نمی کنه اما همه به عشق اون دس درازی می کنن.....

+
سلامتی دختری که با دیدن همه بدی ها و خیانتا هنوز می گه من مال خودم رو می خوام.....

+
سلامتی خودم که این همه خـــــــــــــــرم.....
+سلامتی تو که این همه بی لیاقتی....



ادامه نوشته

امروز

ارشد... استخدام ... گزینش ... فسخ نکاح ... evil dead ... سردرد... سردرد...سردرد...


نسبت یار به هر بی سر و پا نتوان داد...


دیشب متوجه شدم از فرند لیست ف ی س بوک یکی از دوستانی که به گفته خودش دوستم داشت یا عاشقم بود و هی از اون اصرار و از من انکار پاک شدم...و خوب دلیل ریمو شدنم هم چیزی جز رسوایی های عاشقانه نبود.... اتفاقی به لیستش که باز بود نگاه انداختم که متوجه شدم تنها من ریمو نشدم و همزمان با من مریم نامی و فائزه نامی و چند نفری دیگه که قبل ترها تو لیست فرندها دیده بودم و به شدت اکتیو بودند نیستند....به قطع یقین دارم که علت نبود اون ها هم بی شباهت به علت نبود من نیست :))).... و خب همه این ها در یک جمله ساده یعنی گل پسر داستانمون که اینقدر با دین و با اخلاق بوده هرز پریده و عاشقانه های کذایی که به من گفته تو گوشه خیلی ها زمزمه کرده و نه تنها با من دوست داشته زیر یک سقف زندگی کنه بلکه چند نفر دیگه ای رو هم خلاصه بععععععله :)) و از آن جایی که فوق العاده فرد مومن و مذهبی بود بعید نیست که به س وره ن س اء و سنت پ ی ام ب ر تمسک جسته و خواسته زوجین اختیار کنه :))....که خوب تناقض و عدم صداقت این گل پسر از اول هم مبرهن و واضح بود

اما یک خصوصیت خوبی که دارم که باعث می شه کنار همه ی خودخوری هایم راحت تر زندگی کنم این است که در مقابل این قبیل مسائل که کم نیست در زندگی هردختری، بر خلاف اکثر دخترها و دخترانه ها جبه نگرفتم... بغ نکردم... دلم نگرفته... نگفتم چقدر نامرد و دغل و فاحشه بود چقدر عاشقانه های دروغ گفت... چقدر بیمار بود...نفرین نکرم ... بدبین نشدم به مذکر...همیشه خندیدم... نه اینکه مهم نبوده و اهمیت نداشته کاملا برعکس چون وقتم و فکرم رو حروم کرده اما اینکه توقعی از آدم ها ندارم ،اینکه دروغ گفتن را بخشی از وجود آدم ها دانسته ام ،اینکه دیر آدم ها را باور می کنم و همیشه ذربین به دست دنبال تجزیه و تحلیل آدم ها هستم... همین هاست که ناراحتم نمی کند که بشود چند شب هار هار به موضوع بخندم که عجب دیوانه ای بود....و خوشحال باشم که آدم ها را بلد شدم  و افسار احساساتم دستِ خودم هست و نه کسِ دیگری که بیاید و با آن بتازد وعاشق کند و روحم را شخم بزند و برود...


حسادت نوشت های یک دختر معمولی :))


اونایی که بینی و گونه و این ور اونورشون رو عمل می کنند فقط خودشون رو گول میزنند... اونایی هم که اینا رو انتخاب می کنند ،خودشون ، آیندشون ، عوام رو گول می زنند:))) آخه ژنتیک که عوض نمی شه لعنتی ...اینجا دماغتو نبینند تو صورت بچه ات می بینند :))) ....بعد بعدترشو نمی گم که فکر می کنند خدایی نکرده بچه خودت نیست و خدا اون روزو نیاره شیطونی کردی حتی بعدترشو نمی گم که بعد مجبوری عکس های قبل از عملت رو رو کنی و اما متاسفانه همه رو منهدم کردی.... حتی بعدترشو که مجبوری بری عکس های 17 سالگیت رو از آلبوم های قدیمی خونه مامانت در بیاری :))) بعد بعدترش ........

خوب نکنین دیگه این کاراتونو ...


حسادت نوشت های میم :دی

ما اینجور ملتی هستیم....

از سال 2009 که اومدم ف ی س ب و ک تا الان یه سری مسیج هایی که از کسایی که نمی شناختم و حتی ماچوال فرند هم نداشتیم آمده بود رو چک نکرده بودم اونم به این دلیل که بخاطر فیلتری که رو اینباکس هست این مسیج ها جایی جدا از مسیج های دیگه سیو می شده که من تا همین لحظه ازش خبر نداشتم... خلاصه این شد که نشستم دونه دونه همشو خوندم و چیزی که اون لحظه یدنی بود چهره من وقت خوندن بعضی مسیج ها بود ... و اما توجه شما رو به برخی از مسیج های آقایون جلب می کنم : :|

 

خدا به راه خودش هدایتت کنه قبل از اینکه تباه بشی....

( یا ابرفرض چیکار کردم مگه من ؟؟؟ )

 

انا حمادة ممكن نتعرف؟

(هـــــآآآآآآآآآآآآآ؟؟)

 

salam
bedone shak zibatarin dokhtare fb ro yaftam
negahe zibayy darid
khobi?
ghabl az in ke mesle arashmidos bedavam biroon javabe salamo bede

( هرچی زده جنسش خوب بوده :))) )

 

khudaye man ki gofte ru zamiin fereshte nissst man alan daram b y fereshte msg midam k mec khurshid miderakhshe...ro zamin chikar mikoni?:)

  ( خدا فرستادتم ماموریت لابد دیگه :)) :| )

 

سالام بانو....يه سوال خيلي خيلي موهوم.....من الان 6 ساعات و چيهيلو شيش داقيقست دارم الانا فيچر ميكنم كه اين ايسم شوماه دقيگن چيه؟ بابام جان ما چي مينوش نداريم چي ايسمت چيه پ؟

( موهوم؟؟؟ چیهیلو ؟؟ داقیقه؟؟  فیچر؟؟ ایسم ؟؟ دقیگن ؟؟:))) دیوانه اند ملت اصن :))) )

 

 

خوشتیپ خانوم

please anser me

.شما به این خوشکلی - با او موهای زیباتون - با اون چشما ناز - حالا یک بار ما رو امتحان کن بد نیستم

کار دیگه نمیتونم بکنم جز پیغام زدن آخه همین آدرس و فقت از شما دارم

چقدر خواهش کنم تا جواب بدیدد.اونم مثبت

بگو .کی کجا . میام دنبالت بریم یک قدمی بزنیم

حرفی بزنیم

خواهش دارم

این باعث خوشبختی من که بتونم در حضور شما و با شما باشم

با احترام بسیار

افشین

( طفلی خودشو نکشته باشه از عشق من خیلی کار ِ :)) )

 

 

wow

otaqet kheyli khoshgele
mishe az takhtetam ax bezari

( :| )

 


 

yani man davoomam kootaheee?

( یعنی چی اونوقت؟؟؟ :)) )

 

 

 

salam

khubin?az axetun khosham umad fagat dahanetuno nemitunam bebinam age mishe addam konin man alan tu yunanam ba khunevade umadam va3 tafrih 4ruz dge barmigardam landan inam shomarame bezangaaa montazeretam:*******

(این می خواست بگه ما تفریحات میریم یونان ؟؟؟ می خواست بگه ما بچه لندنیم ؟؟؟ یا می خواست بگه ما از اون خونواده ها اوپن مایندیم که شماره میدیم...؟؟ یا مثلا شماره ما رو ببین مالِ لندنِ ؟؟؟ چی می خواست بگه کلن ؟؟؟ )

 

 

 

salam eshgham man reza bazikone time sepahanam vali mashadiyam mitunam bahat ashna sham

( ما اینجور خاطرخواه ها داریم :))))))))))) همه سلبریتی :)) )


:)


روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید تمیزی که چهارطرفش زیر تشک بیمارستان جمع شده است ، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند ، از کنارم عبور می کنند.

لحظه ای فرا خواهد رسید که دکتر می گوید مغز من از کار افتاده است و به هزاران دلیل زندگی ام رو به پایان است . در چنین روزی تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگی ام را به من باز گردانید .

این را بستر مرگ ننامید . بگذارید آن را بستر زندگی بنامم و جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشم هایم را به کسی بدهید که هرگز طلوع خورشید ، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است .

قلبم را به کسی بدهید که درقلبش تنها خاطرات دردناک و آزار دهنده دارد .

خونم را به نوجوانی بدهید که در تصادف اتومبیل نجات یافته است و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند

کلیه هایم را  به کسی بدهید که زندگی اش به دستگاهی نیاز دارد که هر هفته خونش را تصفیه کند .

استخوان ها ، عضلات ، سلولها و اعصابم را بردارید و به پاهای کودکی فلج پیوند بزنید .

اگر لازم شد سلولهای مغزم را بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهد تا با آنها پسرک لالی بتواند با صدای بلند فریاد بزند و دختر ناشنوایی صدای باران روی شیشه اتاقش بشنود .

آنچه از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترش را به دست باد بسپارید تا گل بروید .

اگر قرار است چیزی از من دفن کنید ، بگذارید اشتاباهات ، ضعف ها و تعصباتم باشد. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید . اگر گاهی دوست داشتید از من یاد کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که محتاج کمک تان است ، کلام محبت آمیزی بگویید .

اگر آنچه گفتم انجام دهید ، همیشه زنده خواهم ماند


نویسنده : رابرت.ن. تست


 به این سایت هم یــــه سر بزنید شاید دلتون خواست :)


میِ بی وان دی وی ویل پرفکت فور ایچ ادر ...!!

می گن آرزوهات رو یه جا یادداشت کن و یکی یکی به خدا بگو خدا یادش نمی ره اما تو یادت میره که داشته ی امروزت آرزوی دیروزت بوده

 

منم به خیلی از چیزهایی که روزهایی قبل تر آرزو بودند رسیدم... یکی اش همین آخری که هر موقع یادم می آید خنده ام می گیرد که چطور دو،سه سال پیش می نشستم و آه می کشیدم و حسرت یک سری چیزها را می خوردم و هیچ وقت در مخیله ام نمی گنجید که دو سالِ دیگر چنین موقعی به همه اش خواهم رسید.... اما انگار که دیر شده ... انگار که آرزوهای الانم آرزوهای دو سال پیش نیست... خنده دار است به چیزی که زمانی خیلی می خواستمش رسیده ام اما دیگر درست حالا نمی خواهمش و چند روز مدام کلنجار می روم با خودم  که بیا برش دار مال تو است چیزیست که می خواستی اما رغبتی ندارم... از طرفی هم می ترسم که باز فردا حسرت نداشتنش را بخورم که چرا نخواستمش... کلافه خواستن و نخواستنش شده ام... هی می پرسد چه شد و هی می گویم نمیدانم با خودم چند چندم و هی فرصت می دهد... هی فرجه می دهد تصمیم بگیرم هی راهم را باز می کند برای بهتر تصمیم گرفتن...هی من مرددتر می شوم... شرمنده مهربانی و صبرش می شوم خودم را زور می کنم زودتر تصمیم بگیرم...که علافش نکنم... که منتظر نگذارمش...و باز خنگ تر و گیج تر می شوم... باز نمی شود که نمی شود... آرزوام مانده روی دستم....

 

+ جالب رفته بودم دکتر پوست ،تعداد آقایون مراجعه کننده بیشتر از خانوم ها بود :))) حالا یا به زیبایی و سلامت پوستشون بیشتر از خانوم ها اهمیت میدن ،یا بیشتر دچار بیماری های پوستی می شن

 

+ تو خیابون به طرز معکوسی قربون صدقه یک فروند نی نی می رفتم که ای جان نگا کن شلوارش چه خنگه.... احمقه من ....که دیدم کنارم یکی داره سعی می کنه خیلی سکرت بگه میم مامانش داره نگات می کنه چرت و پرت نگو....:)) گفتم خوب خواهرِ من، من اگه لاو بلد بودم که الان کنارم شوعرم بود نه تو :)))


همه چیز بستگی به دید تو داره ;) باور کن .

زندگی میتونه اون پنج شنبه ای باشه که با دوستات تصمیم می گیری بزنی وسط طبیعت و از اول تا آخرش بی وقفه بارون میاد...

زندگی میتونه اون پنج شنبه ای باشه که وسط جاده بزنی کنار و کاپوت رو بزنی بالا...

زندگی میتونه اون پنج شنبه ای باشه که تو سرآشیبی جای ترمز بزنی رو گاز و...

زندگی میتونه اون پنج شنبه باشه که کفش های کالجِ گرون قیمتت تو گل جا میمونه برای گرفتن چند عکس و تو می مونی و همون یک جفت کفش...

زندگی میتونه اون پنج شنبه ای باشه که ساپورتت تا زانو بشه گل...

میتونه اون پنج شنبه ای باشه که سویشرت برشکات بیوفته تو جوب آب...

می تونه خیلی بد باشه .... خیلی خیلی خیلی بدتر از این ها....

می شد غر زد ، شکایت کرد از هوای لعنتی و خراب شدن برنامه ... می شد نالید از شانس و اقبال و خراب شدن ماشین ... می شد دعوا کرد برای سروصدا و حواس پرتیت... می شد عصبی شد از بی فکری و شلخته بازیت...اما شد یکی از دوست داشنی ترین روزهای زندگی

عالی بود ،قشنگ و فوق العاده چون زیبا و مثبت نگاه کردیم ....

لاو آل فرند 

فاتحه آخرین خاطره مان که خوانده شد!

برای منی که سگ تربن و تخس ترین و بداخلاق ترین دختر در مقابل جنس مخالف هستم زور دارد بنشینم پای حرف های یک احمقِ کثیف که مدام محکومم می کند و بازخواست که چرا کنار پسرها نشسته بودی ؟؟؟ ( کنار را فاصله 6،7 قدمی تصور کنید در حالی که پشت به پسرها نشسته ای) ، آنجا چه عملی انجام میدادید؟؟؟

شندین جمله با پسرها چکار می کردید اینقدر برایم سنگین است که می توانم راحت سنگ بردارم و سر طرف را به ضربه ای پخش شیشه اتوبوس کنم ... اینکه برای نشستنم زیر سایه در چند قدمی همکلاسی هایم به دور از رد و بدل شدن حرف و حرکات زننده و تحریک کننده باید از کسی اجازه بگیرم که هیچ نسبتی، هیچ مقامی و ارزشی برایش قایل نیستم کفری ام می کند... اینکه باید برای استانداردهایم برای خطای نکرده ام عذر خواهی کنم روانی ام می کند... اینکه سهیلا می گوید گاهی اوقات برای مصلحت باید آنجای خر را هم ببوسی اشکم را در می آورد....

اینکه کسی خودش را محرم و حلال به دختر مردم ببیند و همکلاسی های پسر را مزاحم نوامیس  مردم خنده آور است... اینکه استاد پسرها را برای کمک و مراقبت از دخترها می فرستد و یک احمقِ بی فکرِ ردش می کند که 4تا دختر بمانند وسط کوهای بی سرو ته و خودشان سنگ بزنند به مار و خودشان از پس موجودات مزاحم اعم از انسان و حیوان بر بیایند ان هم فقط و فقط به دلیل اینکه ذهن این آقا فاحشه و بیمار است روانی کننده است...

افکار کوتاه ،پوچ ، خراب ،سکسیست که مدام همه را در حالت لذت جویی و اعمال خلاف شرع آن هم وسط بیابان زیر آفتاب داغ و حین بالا رفتن از کوه می بیند سردردم می کند...

شنبه مورخ 28/2/92 احضار شدیم دفتر فرهنگ ... می خواهد صحبت کند.... وصله هایی که به ما نمی چسبد.... حرف هایی که پدرم تا به حال جرات نکرده بگوید.... جرممان را می نویسم نشستن در چند قدمی همکلاسی ها شما بخوانید باج ندادن و کم محلی من به ح ا ج اقا... و ملیحه هم که خوب برای طبیعی شدن قضیه....

می خواهد بگوید پسرها ،پسرهای بدی هستند ....و شما باید از من برای گذاشتنِ باسنِ مبارک به زمین اجازه می گرفتید ... بعدتر من باید بگویم شما خرِ کی باشید؟ بعد بگویم پدرمی ؟؟ مادرمی ؟؟ استادمی ؟؟؟ عصبی شوم... بعد حرف بالا بگیرد بعد منتظر باشد که عذر خواهی کنم که نرم شوم که پا دهم ، لاسی بزنیم ....قضیه به خیر و خوشی تمام شود...

اما نمی شود... بعید می دانم...بعید میدانم بتوانم سگ درونِم را که بی قلاده و بدجور هار است راضی کنم در مقابل تحقیرها و چرت و پرت ها آرام گیرد و گاز نگیرد...

 

+ ملیحه را تصور کنید یک زن مومن محجبه چادری با یک بچه دوساله :))) چکار میکرده با پسرها آیا ؟:)))

ژانر ...

اینایی که در سن 23.4 سالگی هنوز سر کلاس تنظیم به کلماتی مثل نعوظ و آلت و واژن و شکاف دیوار می خندن... :|


+ یکی بزنه له کنه اینارو :|

دین و علم...

استاد قران می گه قربون امام رضا برم از حیث وجود امام رضاست که مشهد زلزله نمیاد...

من می گم مشهد رو گسل و کمربند زمین لرزه نیست که زلزله نمیاد...:|


+ فکر می کنم بعضی توجیحات دینی فقط و فقط از روی ندانستن دلایل علمی هست... وقتی اینقدر سخته     که بخوای توضیح بدی که مشهد رو کمربند زمین لرزه نیست و توضیح علمیش و اینکه مشهد رو گسل نیست و گسل چی هست و فقط نقاطی که گسل باشه زلزله میاد  و و و ،حتی واسه خودِ من که زمین شناسی خوندم چندان آسون نیست خوب یه جمله می گم از حیث وجود امام رضاست و خلاص...

چشم بصیرت هم نمی خواهد حتی.

من دیده ام آدم های خوب را... دیده ام که هنوز هستند.... که هنوز وجود دارند.... هر چقدر کمرنگ....هر چقدر کم....دیده ام که هستند...که هنوز مهربانی نمرده.... که هنوز عشق جای صحبت دارد.... که می شود دید انسانیت را.... اخلاق را می شود از روی انها تعریف کرد....که هنوزهستند دستانی که گرمایش از مهربانی باشد، از عشق  و نه حرارت شهوت... که بشود فارغ از جنسیت کنارت باشند.... دیده ام آدم هایی را که چشمهایشان دروغ نمی گوید... که سیاست ندارند.... که ته ته باطنشان را بشود دید....که زلالند.....که لبخندشان سادگی و آرامش را فریاد کند....که دلت شور نزند برای قوس و قزح بودنشان... دلت نلرزد از دروغ های مدامشان ...دلت نگیرد از حرف های عاشقانه بی اساس شان .... که تمام مدت سکوت کنی،  به چهره شان زل بزنی ، لبخند بزنی و با تعجب لبخند بزنند و مدام فکر کنی که چقدر شریف است که تعجب کنند از این همه خیره گیت از این همه فکرت.... که دلت بخواهد صورتشان را ببوسی و بگویی چقدر از حضورشان خوشحالی.. و ته ته دلت بخواهی که داشته باشیشان و بمانند برای همیشه ات...تا همیـــــــــــــشه 



امروز گرسنگی فکر از گرسنگی نان فاجعه آمیزتر است....

دوست عزیز ...(دوست ؟؟!!) ...فکر نمی کنم شما صلاحیت راهنمایی ،مشاوره و روشن کردن من را داشته باشی...شمایی که حتی جرات نمی کنی خودت را معرفی کنی و هر دفعه با یک اسم و جنس ظاهر می شوی و شدی دایه دلسوزتر از مادر...من نیازی به شما و مشاوره های به ظاهر دلسوزانه شما که چیزی جز کاشتن تخم نفرت و کینه نیست ندارم... من به اندازه کافی دلسوز، مهربان و مشاور معتمد دارم که بدون غرض ورزی و بدون پنهان کردن خود راه درست را نشان دهند.... و شما  که حتی از یک دوست مجازی هم کمتری حق اظهار نظر افراطـــــــــی  در مورد نوشته های من آن هم وقتی که درصدی از ماجرا خبر نداری را نخواهی داشت.....من تنها چیز هایی را به شما نشان میدهم که خودم می خواهم ببینی...

و حالا اینکه شما اصرار داری من را بچسبانی به نمی دانم کدام اشتباه به کجای شیطان و بدبختی و فریب عجیب است....سین دوست من بود و بیشتر یک رهگذر مثل تمام رهگذرها با تمام  دروغ ها دله بازی ها و عاشقانه های شاید دروغ و من از بابت وجود این رهگذرها در زندگی ام نه تنها ناراضی نیستم که وجودشان را برای شناخت آدم های خوب زندگیم و قدرشناسی از آنها لازم میدانم...اما خیلی خنده اورست که من ذره ای احساس ناراحتی و پشیمانی ندارم اما شما که ذره ای هم در جریان نیستید خیلی ناراضی هستید از وضع موجود ...:)))

شما چقدر از برخورد من آگاهی دارید؟؟؟؟ شما انتظار داشتید بکوبم دهانش و مثل خودتان با هزار جور ناسزا و توهین و تهمت متوجه اش کنم که من شخص مورد نظرش و بازیچه اش نیستم...

نه خیر دوست عزیز شرمنده ، من مثل شما درنده نیستم .... نمی توانم در این دنیای مجازی به صرف حرف های شخص و بدون شناخت آدمم را قضاوت کنم و دادگاه علنی ترتیب دهم مثل شما با  هزار جور ناسزا ، توهین ، تهمت روانه اش کنم...پیش خودم صدها بار قضاوتش کردم و هربار محکوم.... اما ترجیح میدهم به جای رفتار وحشیانه و حمله کردن که فقط تاثیرش بر اعصابم خودم هست رفتاری ملایم تر و انسانی تر نشان دهم ....

احساسی که من به این شخص داشتم احساسی نبود که ذهنِ پیچیده ،مبتکر و منحرف شما ساخته است....یک احساس ساده ی دوستانه فارغ از جنسیت و تمام تخیلات ذهنی شماست .... احساسی که خاصِ این شخص نبوده و اکثر آدمها و بیشتر دوست هایم را شامل میشود...

بس کنید لطفا.... اینقدر یک حس انسان دوستی ساده را به گند و کثافت نکشید... چرا سعی دارید از لا به لایش ابتذال و تعفن بکشید بیرون...و پشت یک سلام و لبخند ساده دنبال سلام و لبخند پیچیده ، دنبال گودالی از تعفن می گردید...؟؟؟

 **********

سوم راهنمایی بودم... کوچکتر از آنکه بخواهم فکر کنم به بدی ها ...بد بودن ها... یک روز که برای امتحان نهایی به حوزه منتقل شده رفته بودم بعد از امتحان متوجه شدم که سرویس انروز دنبالم نخواهد آمد... این شد که بعد از امتحان شادی و نسیم و غزاله و فاطمه را جمع کردم که برویم یک کوچه بالاتر تلفن عمومی برای تماس به مادرم ...ایستاده بودم که شماره بگیرم خانومی چادری با قدی کوتاه و چاق به سمتم آمد ...فکر کردم او هم به قصد استفاده از تلفن آمده است و تعارف کردم که شما بفرمایید...که حاج خانوم نه گذاشت و نه برداشت و دهان مبارک را گشود و داد و فریاد راه انداخت که آه و فغان همین شما هستید که پس فردا بچه بغل و پرونده به دست در دادگاه های خانواده سرگردانید، خانه تان کجاست؟؟ بروید خانه تان بیشعور های احمقِ خراب...:)))... یادم نمیرود شادی و فاطمه از ترس فرار کردند.... غزاله عقب کشید و من حرف ها فقط توی سرم می پیچید ... باور کنید یا نه آن روز تمام راه را که کم هم نبود تا خانه پیاده رفتم و می لرزیدم...

اما حکایت شما دوست عزیز :))) حکایت همین خانوم است :))) ذره ای از ماجرا خبر ندارید و دهان مبارک را گشوده که حیاط خلوت این و آن نشو :)) که توجیه نکن...که رو دست خوردی ....که وسوسه های شیطان است :))) ول کن هم نیستید....

 ***********

اما جواب همه کامنت هایتان :

شما چقدر از این داستان/فیلم/جریان با خبرید ؟؟؟ که اینقدر مطمئن برای خودتان می برید و میدوزید ....قضاوت می کنید، حکم می دهید و روانه جهنم می کنید ؟؟؟؟

بس کنید....دست بردارید از قضاوت مردم... اینقدر کور کورانه قضاوت نکنید.... چطور به خودتان جرات می دهید اینقدر راحت انگشتتان را بگردانید طرف مردم و حکم کنید ؟؟؟ بدون ذره ای شناخت.... بدون ذره ای اطلاع....

نه آقا/خانوم من آن آدمی که شما فکر می کنید نیستم که از اخلاقیات دور باشم و حریم و محرم ندانم یا به حرف شما تنم رادر اختیار کسی قرار دهم ویا در دسترس باشم و دنبال ارضاء روح و تحسین و...بس کنید پیش داوریتان را لطفا

 

 

 

شرمنده ام از گفتارم اما لطف کنید دیگر به من سر نزنید و یا بعد از خواندن مطالب وبلاگم  فقط سکوت کنید ....

اصلا از حضورتان و کامنت هایتان خوشحال نمی شوم... باز هم شرمنده...



عشق ،زن ، هگل ، نیچه ... :))

+ می گه : غم خوار ندارم... مونس، یاور...

- می گم : من هستم تنها نیستی که عزیز دلم....

+ می گه : تو خیلی خوبی...

+می گه : جیگـــــرترین و با نمک ترین دختری که دیدم...

(فیلتر گوش هام یه سری جملات رو رد نمی کنه... نمی شنوم !!!)

+ می گه : قول بده حتی اگه بهم نرسیدیم با هم بمونیم...

(میدونم و میدونه به هم راهی نداریم به قول خودش فراغی که وصال نداره )

- میگم : قول میدم...اما تو هم یه قول بده...

+ میگه : چی؟؟

- میگم : سیـــــگار نکش....!!!

+ میگه : نمی شه ، با این شغلی که دارم و شرایطی که دارم مغزم میترکه...!

(چونه میزنه قولم رو عوض کنم... از وان اصرار و ازمن انکار...با همه ندیدن هام حیفم میاد سیگار بکشه...از ته دل سلامتیشو می خوام و اینکه بعدترها یک یادگاری خیلی عمیق ازم داشته باشه ...)

+ میگه : مــــــــیــــم ؟؟؟

- میگم : جانم ؟؟

+ میگه : اگه مجبور بشم ازدواج کنم بازم میمونی ؟؟؟

- میگم : اجبار چرا؟؟؟

(و توضیح میدم که خیر ، چون زنها بینهایت حساس و زودرنجند و من آدم آزار دادنِ هم جنسم نیستم...و اینکه تو دیگه غم خوار داری و به من احتیاج نداری...)

+ میگه : اونا غم خوار نیستند... جان خوارند...همه چیز خوارند..

- میگم : خیلی بی چشم و رویی ، کسی که داره میاد جونی ، زندگی و زیباییشو پای تو که تازه دیوانه هم هستی بذاره ، غم خوارت نیست؟؟؟؟؟ !!! شلغمه ؟؟؟ ننه بچه هاته ؟؟؟)

- میگم : با عشق ازدواج کن که این حس رو نداشته باشی...

+ میگه : من عاشق توام...!!!!

(باز گوش هام ارور میده...چی؟؟ نشنیدم انگار...)

 

دلم میگه تورو خدا افکارتو نظم بده... دسته بندی کن...هر طرز فکری رو جای خودش استفاده کن....فلسفه های گند و پوچ گرا رو وارد ریلیشن هات نکن... نیچه و هر خر محترم دیگه ای رو نکش وسط زندگی احساسیت...که همسرت واست بشه جان خوار...بشه سربار زندگیت.... که احساس کنی تحت استعماری....

اما خوب بعضی حرف ها به زبون نمیاد... میمونه یه گوشه دلت..



+ هدف از این پست صرفا گوشزد کردن کاربرد عشق در زندگی روزانه بود و بس...

+ بیشتر و شدیدتر از قبل به عشق اعتقاد پیدا کردم...

+ در اینکه من یک آدمِ احمق ، خل و نادانی هستم که همه آدم ها چه خوب چه بد را دوست دارد شک نکنید .


با سر انگشت مرا داد نشان... کاین همانست، همان گمشده بی سامان...


چند شب قبل

 

نوشتم :

از زندگی با این آدم ها خسته شدم ... که دغدغه مان بشود کفش های زارا که سایزمان را نداشت... بشود در به در دنبال مانتو گشتن ها...ریز به ریز اجناس فروشگاه های مارک را بلد بودن... لحظه به لحظه آف هایشان را گزارش دادن.. دیت گذاشتن ها و و و... از این روتین بودن ها خسته شدم...  دلم آدم های جدید تر می خواهد که دردشان ،دغدغه شان چیزی غیر از به روز بودن باشد... که بنشینم ساعت ها حرف بزنم و حرف ها نشود خاستگار پولدار ،نشود ماشین آن یکی ،نشود رنگ مو .... که ساعت بگذرد و خسته نشوم... که بشود لا به لای حرف ها کمی فکر کرد....که بیشتر و بیشتر بخواهم... اصلا دلم آدمی می خواهد کاملا متفاوت از دنیای خودم .... که بحث راه بندازیم .... من او و دنیایش را نقد کنم و او من و دنیایم ....از مذهبش بگوید ، از مذهبم بگویم.... و مثل همیشه قانع ام کند که اسلام دینِ خوبیست.... که حرف داشته باشیم که هی بیشتر و بیشتر بخواهمش را ...بودنش را ...حضورش را.... که بخواهم کتاب معرفی ام کند... که از فلسفه بگوید ،بخندم و بگویم نمی فهمم و صدبار حرف هایش را عوض کند و هر بار باز سنگین تر ...که زورم به فکرش نرسد .... و هی فکر کنم چقدر موجود عجیبیست....بخندم و بگویم که دیوانه ست ،مسخر ه اش کنم که خودش نیست  و ته ته دلم مطمئن باشم که چقدر عاقل است و بالغ و چقدر من دورم چقدر عقب افتاده ام.... و تصمیم بگیرم همه هزار کتابی که معرفی کرده را بخوانم و نگران شوم  برای تمام کردنشان.... برای رسیدن به پای همین دیوانه...که بفهمم کلی دروغ گفته و باز حضورش را طلب کنم.... که هی بنشینم امواج مغزم را حواله اش کنم و تلپاتی راه بیندازیم و نداند و وقتی سرو کله اش پیدا شد ته ته دلم خنده شیطانی کنم ....که کاور ف ی س ب و کم را برایش عوض کنم/برایم عوض کند.....و قول بدهیم به هم ... من قول بدهم که حتی اگر به هم نرسیدم داشته باشمش و قول بگیرم که سیگار نکشد.... و حسرت بخوریم که ای کاش این فراق وصال داشت ....

 

 

امشب :

 

گفت به حرفم گوش کرده است.... گفت همان کاری را کرده که گفتم...گفت بزرگوارم... گفت خدا سر راهش قرارم داده که به خود شناسی و عقل برسد... گفت محبت هایم را ، حرف هایم را فراموش نمی کند... گفت پیامبرم ... گفت هیچ چیز با ارزشِ اخلاقی و انسانی ام برابری نمی کند.... گفت برایم از ته دل آرزوی خوشبختی می کند.... گفت و گفت ...خیلی حرف های خوب دیگر...

از خاستگاری که رفته بود گفت....که فیسش بد نیست ... سیبیلو و خیلی مذهبی... علوم قرانی خوانده... گفتم بی چشم رو نباش.... قدر دان باش...گفتم چشم چرانی ، هیز بازی نکنی... دلش را نشکنی ...و هزار جور سفارش دیگر...

خوشحال بودم....از ته ته دلم....

 گفتم سیگار چی ؟ گفت به خاطر تو گذاشته ام کنار...

اشکم سرازیر شد....

 چــــــــــرا ؟؟؟؟؟


 + این نوشته فقط یک پست وبلاگ و زاده احساس نویسنده در همان لحظه است و فاقد هرگونه اعتبار عاشقانه می باشد .:دی


از هر دست بدی از همون دست پس می گیری !!!

بعضی از دوستان (90% دخترها) و رابطه ها رو که می بینم متوجه می شم که یکی از ملاک های شاخ بودن معده اکتیو داشتنه ....و هرچی طرف برینه به سرت شاخ تر هست ... و اگر آدم مهربون و با اخلاقی باشه و آدم حسابت کنه قطعا عن است و مورد تمسخر....

و جالب تر اینکه حال و روز بعضی از این دوستان و رابطه هاشون به قدری خنده داره که اشکت درمیاد اما باز هم متوجه نیستند که این بازتاب تمسخر دیگران هست منتها به نوعی دیگه...

نمی خوام بگم از کار خداست... بگم خدا جای حق نشسته یا خدا به روزت میاره که بشم یک آدم خرافی مذهبی ....می خوام بگم طبیعت رفتار تو رو با آدم ها بازتاب می کنه یا شاید همون امواج یا هرچیزه دیگه ای و رفتاری که تو به کسی منتقل می کنی شخصه دیگه ای به تو منتقل می کنه... بهترِ مهربان تر... عاقل تر و انسان تر با آدم هات برخورد کنی اون وقته که شاید زندگی و رابطه خودت هم یک تکونی خورد ....


 


پ.ن اول: بند اول همان :برینی برات میمیرند، بمیری برات میرینند است

پ.ن دوم : در ملاقات با یک آقای فوق العاده قابل احترام به این نتیجه رسیدم...

پ.ن سوم: مخاطب خاص دارد ...پری ، آیدا و....

پ.ن آخر : از صراحت زیادم شرمنده :دی

/**/

فکر نکنی تنهایی یا کسی دوسِت نداره هااا !!

یه وقت هایی هم هست دلت می خواد بری درخت کاج وسط حیاط رو که از شدت برف خم شده بغل کنی بگی جـــــانم کلی خوشگل تر شدی :*

/**/


+ وسط یک چت مهم برق رفته... زنگ زدم اداره برق می گم چرا برق نیست؟؟ می گه برف اومده معلوم هم نیست کی وصل بشه... دِ خوب لعنتی من بترشم کی می خواد جواب بده...چرا با سرنوشت آدم بازی می کنید...چرا خوش ندارین یک دختر بره خونه بخت...از مجردی من چه لذتی می برین... قاطی کردم اصن :))) /**/